·˙·ღ٠●*حریـــم •☆• نستــرن*●ღ•·˙·

·˙·ღ٠●*حریـــم •☆• نستــرن*●ღ•·˙·
این صفحه ها را با رنگ دل خط خطی می کنم...
نويسنده و مدیر
 ابزارهای زیبا سازی برای سایت و وبلاگ
پیـوندهــای حـریــم مــن

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ·˙·ღ٠●*نسیــم *•☆•* نستــرن*●ღ•·





 ابزارهای زیبا سازی برای سایت و وبلاگ

در نیویورک، بروکلین، مدرسه ای هست که مربوط به بچه های دارای ناتوانی ذهنی است. در ضیافت شامی که مربوط به جمع آوری کمک مالی برای مدرسه بود، پدر یکی از این بچه ها نطقی کرد که هرگز برای شنوندگان آن فراموش نمی شود... او با گریه فریاد زد: کمال در بچه من "شایا" کجاست؟ هرچیزی که خدا می آفریند کامل است. اما بچه من نمی تونه چیزهایی رو بفهمه که بقیه بچه ها می تونند. بچه من نمی تونه چهره ها و چیزهایی رو که دیده مثل بقیه بچه ها بیاد بیاره.کمال خدا در مورد شایا کجاست ؟! افرادی که در جمع بودند شوکه و اندوهگین شدند ... پدر شایا ادامه داد: به اعتقاد من هنگامی که خدا بچه ای شبیه شایا را به دنیا می آورد، کمال اون بچه در روشی هست که دیگران با اون رفتار می کنند و سپس داستان زیر را درباره شایا گفت:

یک روز که شایا و پدرش در پارکی قدم می زدند تعدادی بچه را دید که بیسبال بازی می کردند. شایا پرسید : بابا به نظرت اونا منو بازی میدن...؟! پدر شایا می دونست که پسرش بازی بلد نیست و احتمالاً بچه ها اونو تو تیمشون نمی خوان، اما او فهمید که اگه پسرش برای بازی پذیرفته بشه، حس یکی بودن با اون بچه ها می کنه. پس به یکی از بچه ها نزدیک شد و پرسید : آیا شایا می تونه بازی کنه؟! اون بچه به هم تیمی هاش نگاه کرد که نظر آنها رو بخواهد ولی جوابی نگرفت و خودش گفت: ما 6 امتیاز عقب هستیم و بازی در راند 9 است. فکر می کنم اون بتونه در تیم ما باشه و ما تلاش می کنیم اونو در راند 9 بازی بدیم....

درنهایت تعجب، چوب بیسبال رو به شایا دادند! همه می دونستند که این غیر ممکنه زیرا شایا حتی بلد نیست که چطوری چوب رو بگیره! اما همینکه شایا برای زدن ضربه رفت ، توپ گیر چند قدمی نزدیک شد تا توپ رو خیلی اروم بیاندازه که شایا حداقل بتونه ضربه ارومی بزنه...اولین توپ که پرتاب شد، شایا ناشیانه زد و از دست داد! یکی از هم تیمی های شایا نزدیک شد و دوتایی چوب رو گرفتند و روبروی پرتاب کن ایستادند. توپگیر دوباره چند قدمی جلو آمد و اروم توپ رو انداخت. شایا و هم تیمیش ضربه آرومی زدند و توپ نزدیک توپگیر افتاد، توپگیر توپ رو برداشت و می تونست به اولین نفر تیمش بده و شایا باید بیرون می رفت و بازی تمام می شد...اما بجای اینکار، اون توپ رو جایی دور از نفر اول تیمش انداخت و همه داد زدند : شایا، برو به خط اول، برو به خط اول!!! تا به حال شایا به خط اول ندویده بود! شایا هیجان زده و با شوق خط عرضی رو با شتاب دوید. وقتی که شایا به خط اول رسید، بازیکنی که اونجا بود می تونست توپ رو جایی پرتاب کنه که امتیاز بگیره و شایا از زمین بره بیرون، ولی فهمید که چرا توپگیر توپ رو اونجا انداخته! توپ رو بلند اونور خط سوم پرت کرد و همه داد زدند : بدو به خط 2، بدو به خط 2 !!! شایا بسمت خط دوم دوید. دراین هنگام بقیه بچه ها در خط خانه هیجان زده و مشتاق حلقه زده بودند.. همینکه شایا به خط دوم رسید، همه داد زدند : برو به 3 !!! وقتی به 3 رسید، افراد هر دو تیم دنبالش دویدند و فریاد زدند: شایا، برو به خط خانه...! شایا به خط خانه دوید و همه 18 بازیکن شایا رو مثل یک قهرمان رو دوششان گرفتنند مانند اینکه اون یک ضربه خیلی عالی زده و کل تیم برنده شده باشه...

پدر شایا درحالیکه اشک در چشم هایش بود گفت:
اون 18 پسر به کمال رسیدند...



نظرات شما عزیزان:

م ی ن ا
ساعت18:53---5 آذر 1391
سلام جالبه

فاطمهـ ـ ـ
ساعت14:29---4 آذر 1391
سلـــــــــــــــــــام...
سبز شدن در مسیر کوچیدن
دانه دانه عبور ممنوعیست...
بی تو ای شوق لحظه ی پرواز...
بالهای پرنده مصنوعیست...
ممنون که بهم سر زدی نستر ن جان
لینک شدی عزیزم...


زری
ساعت10:38---4 آذر 1391
سلام نسترن جونم
داستانت خیلی جالب بود.اشکمو در آورد


سالي
ساعت0:36---4 آذر 1391
عجقم اين علوسكو واس تو آولدم
````````````````````````````1¶¶¶¶¶¶¶
````````````````````````````¶¶111111¶¶```01¶¶¶¶


lev
ساعت23:39---3 آذر 1391
باران میبارد
و
ما در حسرت سلامی دیگر خانه نشین میشویم تا ....
صبح سلامی دوباره به آفتاب خواهیم داد ...


پرنسس
ساعت14:08---3 آذر 1391
جالب بود...ممنون نسترن جووووووون

SHAHIN
ساعت9:45---3 آذر 1391
سلام نسترن جان.ازاشناییت خوشبختم.ممنونم بخاطرحضورت دروبم ومهمتراینکه برام نظرگذاشتی.منم وبت رودیدم باید هم بهت تبریک بگم وهم خسته نباشیدگلم.جالب بودوقابل تفکر.امیدوارم بازم ببینمت.باارزوی بهترینها برای شما. موفق باشید.




lev
ساعت0:11---3 آذر 1391
بيخودي پرسه زديم،صبحمان شب بشود
بيخودي حرص زديم،سهممان کم نشود
ما خدا را با خود، سر دعوا برديم،
و قسم ها خورديم، ما به هم بد کرديم
ما به هم بد گفتيم،ما حقيقتها را،زير پا له کرديم
و چقدر حظ برديم،که زرنگي کرديم،
روي هر حادثه اي ،حرفي از عشق زديم،
از شما ميپرسم،ما که را گول زديم؟؟


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ پنج شنبه 2 آذر 1391برچسب:داستان, کمال, عبرت, ] [ 22:23 ] [ نستــرن ]

.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره : حریـــم•☆•نستــرن

من . نسترن . در ابتدای این راه های دراز . مانده ام . همرنگ سایه ها و تنهایی . شده ام . اما برای تو می نویسم . خودم را همین طور که هستم دوست دارم .
 ابزارهای زیبا سازی برای سایت و وبلاگ
امکانات وب
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 8
بازدید ماه : 671
بازدید کل : 183489
تعداد مطالب : 63
تعداد نظرات : 686
تعداد آنلاین : 1

 ابزارهای زیبا سازی برای سایت و وبلاگ